یادم نمی آید چی باعث شد یهو یاد گذشته ها بیفتم. خاطرات خیلی خیلی قدیمی. شکست ها، موفقیت هاُ تجربه های تلخ و شیرین. تا حالا فکر کردی اگر گذشته رو ازت بگیرند چه اتفاقی میفته؟؟ الان ساعت حدودا سه صبح هست و من غرق رویا ها. رویا های گذشته که تا امشب بعضی هاشون اتفاق افتادند.
دلتنگ از رویا ها، افسوس گذشته، کار هایی که باید می کردیم و کارهایی که نباید می کردیم.
اندیشه سبز. فراموشی، خاطره، عشق، تنفر، تمسخر، تمجید، صعود و سقوط، چیرگی و .... مفاهیم عجیب و البته متناقض داره از ذهنم خطور می کنه. همشهونو تجربه کردیم. اما کدومشونو بیشتر؟
شب قشنگیه!! افسوس که تخیلاتم از کنترل خارج شدند.....
هر روز در زندگی ما منحصر به فرد هست. امروز یه حال و هوا، فردا شاید یه حال و هوای دیگه!
هیچ تضمینی هم نیست که یهو نزنیم زبر همه چیز. فقط و فقط یه چیزه که شاید بتونه ما رو پایبند کنه. این چیز برای هر کسی هم متفاوت هست. امروز (یا بهتر بگم امشب) حال و هوایی دارم که احتمالا دیگه تجربه نمی کنمش. شادی عارفانه. صدای Loreena McKennitt منو به یه دنیای دیگه برده.
ای کاش همه ما می تونستیم یاد بگییریم که بی قید و شرط محبت کنیم و صادقانه دوست داشته باشیم.
قدر لحظات رو بندویم.
دوستی بهم گفت :محمداگه یه نفر تو رو نشناسه و وبلاگت رو بخونه فکر میکنه غمگین ترین آدم دنیایی!!!"
من گفتم: غم نیست این حال. غم کوچک است و مبتذل.گاه شود که در بطن فاجعه ای عظیم، زلزله ای، سیلی، آتشی؛ غم دنیا را تجربه کنی و در همان حال با پنجه های خونین و پاهای شکسته در پی نجات خود و دیگران باشی و گاه شود به دیدن چیزِ به عرف ناچیزی، مردن گربه ای، دیدن فقیری، دخترکی گلفروش، آنچنان دلتنگی برتو هجوم آورد که ویرانت کند.
. خندید. اما من............
نظرات شما عزیزان()