گاهی تصور می کنم تنهایی شاید بزرگترین نعمتی است که یک انسان می تواند از آن بهره مند شود. گاهی هم این گونه به نظر می رسد که تنهایی از سخت ترین شکنجه های روزگار است.
سکوتی سرد همه جا را فرا گرفته و تنهای چیزی که در گوشم زمزمه می کند، تنهایی است. قادر نیستم جنس این تنهایی را درک کنم. نمی دانم مستحق پاداش هستم یا عذاب. نمی دانم این تنهایی قصد آزار من را دارد یا ابزاری است برای آرامش من!!
زندگی گویا تصمیم ندارد ما را رها کند و لحظه ای اجازه دهد آن طور که دوست داریم تنها باشیم و آن طور که مایل هستیم تنهایی هایمان را بکشیم. تصور می کنم باید همیشه زنجیز زمان را به پا داشت و در بند زمان، از تنهایی رنج ببریم. تو هم تنهایی!! خدا هم تنهاست. من هم تنها هستم.
ای کاش می شد برای لحظه ای، فقط برای یک لحظه از تصور رویا ها لذت جاودانه تنها نبودن را تجربه کنیم .ای کاش می شد به معبود خود برسیم، هر چند ممکن است که معبود من ممکن فرسنگ ها با آنچه که تو می پنداری تفاوت داشته باشد. اما هر دو از یک جنس هستند و هر دو در تمامی لحظه های زندگی ما، صدایمان را می شوند.
دوست دارم فریاد بزنم که من تنها نیستم، من تنها وجود تو را احساس نمی کنم، با اینحال می دانم که تو هستی و از من در آغوش خود مراقبت می کنی! تنهایی با تو عالمی دگر دارد.
نیمه شب است و من دیوانه شده ام. در حسرت یک دیدار. در آرزوی یک لبخند و در رویای یک تنهایی. تنهای ای که فقط خود قادر به بر هم زدنش هستم و هیچ کس نمی تواند پرده های آن را کنار بزند.
پروردگارا، لحظه ای من را تنها مگذار. من آنقدر گناه کارم که نمی توانم حضورت را لمس کنم، اما تصور اینکه حتی تو هم مرا تنها گذاشته ای، از هر عذابی سخت تر و از هر شکنجه ای آزاردهنده تر است.
تنهایم مگذار...
تنهایم مگذار.........
تنهایم مگذار.........
نظرات شما عزیزان()